Alborz-01.png
alborz-popel.jpg
به مشکلات زندگی نچسبید
ارسال در: 1392/11/09-09:10
سال ها احساس می کردم در زندگی نقش قربانی را بازی می کنم و دیگران فقط به فکر سوءاستفاده از من هستند.

سال ها احساس می کردم در زندگی نقش قربانی را بازی می کنم و دیگران فقط به فکر سوءاستفاده از من هستند.

فکر می کردم هرچقدر بیشتر به دیگران خوبی می کنم آنها هم بیشتر از من فاصله می گیرند و راه شان را از من جدا می کنند. نمی دانستم چه کاری از دستم برمی آید تا وضع را تغییر دهم و کاری کنم که دوستان بیشتری داشته باشم. احساس ناتوانی کم کم داشت تمام زندگی ام را تغییر می داد و فقط به کارم دل خوش بودم؛ می دانستم از نظر کاری شرایط خوبی دارم و خیلی ها به این موقعیت حسادت می کنند، اما هیچ وقت به مشکلاتی که ممکن است از این نظر برایم پیش بیاید، فکر ​ نمی کردم تا این که بالاخره همان چیزی که از آن می ترسیدم، اتفاق افتاد. وضع شرکتی که در آن کار می کردم به هم ریخت و کارها از حالت طبیعی خارج شد. من تنها کسی بودم که تا آخرین لحظه سعی کردم شرکت پابرجا باقی بماند، اما تلاش من هم بی فایده بود و مدیر شرکت تصمیم گرفت کارش را تغییر دهد. بیکار شده بودم و احساس تنهایی و ناتوانی هم اذیتم می کرد. با خودم فکر می کردم این وضع که در آن گیر افتاده ام فقط نتیجه خوب بودن و اعتماد کردن به دیگران است.

روزها و هفته ها و ماه ها با این فکر و خیال ها سپری می شد و می گذشت. کم کم سنم بیشتر شد و ازدواج کردم، اما هنگامی که زندگی مشترکم​ را تشکیل داد​م، فهمیدم همسرم هم مثل بقیه مردم است؛ هرچه به او محبت می کردم، از من دورتر می شد. گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ از یک طرف اصلا دلم نمی خواست کسی را از خودم ناراحت کنم و از طرف دیگر، حس می کردم هرچه من خوبی می کنم بقیه با بدی جوابم را می دهند. از طرفی هم بیکار بودم و این شرایط باعث شده بود زودرنج و بی حوصله شوم.

زندگی من همین طور ادامه داشت تا وقتی که با امیلی قرار گذاشتم و با هم به رستوران کوچکی نزدیک خانه او رفتیم. امیلی از بچگی بهترین دوست من بود و معمولا حرف هایم را با او در میان می گذاشتم. آن روز هم شروع کردم به حرف زدن و درد و دل کردن با او. امیلی که مثل همیشه آرام و صبور بود، با همان لبخند شیرین نگاهم می کرد و اجازه می داد حرف هایم را بزنم. من هم تند و پشت سر هم از مشکلاتی که برایم پیش آمده بود می گفتم و وضعی را که سال ها در آن زندگی کرده بودم، برایش تعریف می کردم.

حرف هایم که تمام شد، امیلی هم دیگر لبخند نمی زد. خیلی جدی خیره شده بود به من و با نگاهی جدی من را زیر نظر داشت. بعد هم خیلی آرام گفت: تو نمی توانی یا یاد نگرفته ای که خودت را از مشکلات زندگی جدا کنی. برای همین هم اینقدر به مشکلات می چسبی که گاهی فراموش می کنی خودت هم وجود داری. در مورد تمام مسائلی که گفتی هم همین طور است. اگر یک روز همسرت به تو بی توجه است، چرا این فکر در تمام روزهای دیگر هفته هم همراهت می آید؟ سر کار به آن فکر می کنی، وقتی در تاکسی و اتوبوس هستی فکرت مشغول رفتار غلط همسرت است، به خانه که برمی گردی فقط همان صحنه را می بینی و ... تا وقتی نتوانی از مشکلاتت جدا شوی، نه مشکل هایی که داری حل می شود و نه خودت زندگی شیرینی را تجربه خواهی کرد.

وقتی از امیلی جدا شدم، فرصت زیادی داشتم تا در طول مسیر به حرف هایش فکر کنم. تک تک جمله ها و کلماتش را به خاطر سپردم و یادم ماند چه چیزهایی گفته بود. شاید آن روز خیلی خوب متوجه منظورش نشده بودم، اما حالا که حدود یک سال از آن صحبت می گذرد، بهتر و بیشتر معنی حرفش را درک می کنم. حالا نه تنها با مشکلات کمتری مواجه هستم که حتی همان موارد اندک هم نمی تواند زندگی ام را تحت تاثیر خودش قرار دهد.

منبع :پورتال خبری البرز
نظرات ارسالی:
 
مشارکت در بحث:
نام:
ایمیل:
متن پیام:
کد امنیتی:


درباره ما
جستجو
پیوندها
عضویت
ورود


RSS
آب و هوا



تمام حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به پورتال خبری البرز می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
البرز به هیچ ارگان ،دسته ، حذب و گروهی وابسته نیست

Copyright alborznews©2010 . All Rights Reserved