Alborz-01.png
alborz-popel.jpg
راز موفقیت کارخانه بزرگ مهرام
ارسال در: 1391/02/27-11:31
شاهرخ ظهیری نمونه واقعی یک آدم موفق است؛ کسی که می تواند با تجربیاتش موتور محرک هزاران جوانی باشد که فکر می کنند هرکس به جایی رسیده یا سرمایه هنگفتی ارث برده یا از جای خاصی حمایت شده است.

شاهرخ ظهیری نمونه واقعی یک آدم موفق است؛ کسی که می تواند با تجربیاتش موتور محرک هزاران جوانی باشد که فکر می کنند هرکس به جایی رسیده یا سرمایه هنگفتی ارث برده یا از جای خاصی حمایت شده است. داستان زندگی پرفرازونشیب مردی که با ابتکارات و زحماتش یکی از موفق ترین صنعت گران این کشور شده، می تواند دست مایه یک فیلم سینمایی باشد.

● ۱۳۰۹ تولد یک کار آفرین

سال ۱۳۰۹ در شهر ملایر به دنیا آمدم؛ پس از چند سال زندگی در این شهر به قم مهاجرت کردیم و دوران دبستان و دبیرستان را در این شهر گذراندم. سال پنجم دبیرستان (سابق) بودم که پدرم فوت کرد و من سرپرست خانواده شدم و مسئولیت اداره زندگی خواهر، برادر و مادرم به دوش من افتاد. پس از گرفتن مدرک دیپلم در رشته ادبیات، به اداره فرهنگ قم رفتم و در همان جا معلم شدم.

● ۱۳۲۸ استخدام و ادامه تحصیل

چون پدرم رئیس اداره دارایی قم بود، به راحتی در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش فعلی) استخدام شدم؛ اما با دیپلم نمی توانستم معلم موفقی شوم. به این دلیل ادامه تحصیل دادم و در رشته حقوق، لیسانس گرفتم. در آن زمان دانشگاه مثل حالا نبود؛ کسانی که در رشته حقوق درس می خواندند، این رشته در ۲ سال آخر به ۳ رشته تقسیم می شد و هرکس می توانست ۲ لیسانس بگیرد بنابراین من به غیر از رشته حقوق قضایی، لیسانس اقتصاد هم گرفتم که بعدها تحصیل در این رشته خیلی به من کمک کرد. در دوران تحصیل مجبور بودم مدام به تهران بیایم و بیشتر مواقع ۳ روز در هفته را تهران بودم ، به همین دلیل پس از پایان تحصیلات، از قم به تهران آمدیم و من در دبیرستان های شمیرانات دبیر شدم؛ اما حقوق معلمی برای گذراندن زندگی مان کافی نبود، به همین دلیل به تکاپو افتادم کار دیگری انجام دهم.

● ۱۳۳۷ شاگردی در بازار تهران

توسط یکی از دوستانم به رئیس کارخانه پارچه بافی درخشان یزد معرفی شدم. محل کارخانه در یزد بود؛ اما یک شعبه در بازار بزرگ تهران داشت و آقای هراتی، رئیس کارخانه به من گفت، از فردا به آنجا برو و شروع به کار کن. فردایش به بازار و مغازه پارچه فروشی درخشان یزد رفتم؛ وقتی وارد مغازه شدم، دیدم این فروشگاه چند فروشنده، یک صندو ق دار بازنشسته و یک رئیس شعبه دارد و در واقع هیچ کاری برای من وجود نداشت. اصلا نمی دانستم باید چه کار کنم، حتی یک چهارپایه هم نبود رویش بنشینم؛ تمام طول روز را باید سرپا و بدون کار در مغازه می ایستادم. در ضمن بعدازظهرها هم کلاس درس داشتم و باید به مدرسه می رفتم. بعد از چند روز احساس کردم اگر ۱۵ روز همین وضعیت ادامه داشته باشد و نتوانم در مغازه کاری برای خود دست و پا کنم، همین روزهاست که بیرونم کنند. در همین فکرها بودم که دیدم هر شب صندوق دار با فروشنده ها دعوا دارد و حساب فروشگاه از هر ۲طرف با هم، همخوانی ندارد. من یک بررسی کردم و به فروشنده ها گفتم، بیجکی برای هر پارچه درست کنند و طبق شماره و قیمت روی این بیجک ها، شب به شب با صندوق دار حساب و کتاب کنند. در پایان شب اول، وقتی صندوق دار حساب کرد و دید حتی یک ریال هم اشتباه نشده، خیلی خوشحال شد و من کمی اوضاعم بهتر شد و توانستم کمی جا پای خودم را سفت کنم.

● ۱۳۳۸ درس بزرگ برای تمام زندگی

در دبیرستان رشته فلسفه و منطق درس می دادم و هرروز باید از بازار تا قلهک را طی می کردم. هرروز ساعت ۵ صبح از خواب بیدار می شدم و از خیابان عین الدوله (ایران) پیاده به بازار می رفتم. همان صبح زود در مغازه را باز می کردم، تمام طاقه ها را پایین می آوردم، تمیز می کردم و دوباره سرجای شان می گذاشتم. در حقیقت من با ۲ لیسانس و شغل معلمی، به عنوان پادو در بازار مشغول به کار بودم و اصلا هم ناراحت نبودم. بازار برای من مثل دانشگاه بود و خیلی چیزها از آن روزها یاد گرفتم.

● زندگی در سختی

کارخانه ما، از گروه صنعتی بهشهر پنبه می خرید. من هرچند وقت یک بار به مغازه آن ها در بازار می رفتم تا چک شان را بدهم. یک بار که خدمت آقای لاجوردی، رئیس این کارخانه رفته بودم، یک دلال پیش او آمد و گفت: «پنبه های دیروز را ۵ ریال گران تر فروختم»؛ اما آقای لاجوردی که در معامله اش هیچ چک و سفته ای هم نگرفته بود، حاضر نشد معامله را به هم بزند و به آن دلال گفت: «اگر ۵ میلیون تومان هم سود داشته باشد، حاضر نیستم حرفم را زیرپا بگذارم. من، یک کلام به مشتری ام گفته ام جنس مال تو، حالا اگر یک ماه دیگر هم پول بدهد، جنس مال اوست!» این حرف به قدری روی من تاثیر گذاشت و به قول معروف من را گرفت که همیشه در زندگی ام آن را آویزه گوشم کرده ام و به خودم همانجا گفتم اگر می خواهم یک روز مثل آقای لاجوردی آدم بزرگی شوم، باید حرفم سند باشد. تا الان هم که ۸۱ سال دارم، هیچ وقت نشده به قولم عمل نکنم و از حرفم برگردم.

● ۱۳۳۹ روزی که زندگی ام تغییر کرد

صاحب کارخانه درخشان یزد، هفته ای چند روز به مغازه سرمی زد. یک بار که به تهران آمده بود، نامه ای از شهربانی وقت رسید که در آن گفته بودند ما امسال، از شما پارچه پلیس نمی خریم. وقتی آقای هراتی این نامه را دید، داشت سکته می کرد؛ تصور کنید قرارداد ۱۰ میلیون متر پارچه، یکدفعه از بین برود، چه حالی می شوید؟ رفتم جلو به آقای هراتی گفتم اجازه بدهید من بروم سراغ این موضوع و ببینم چرا نمی خواهند از ما پارچه بخرند! گفت: «یعنی چی بروی دنبال این کار، گفتند نمی خرند، یعنی نمی خرند دیگر.» من گفتم شما نامه را به من بدهید» و او نیز با اکراه نامه را پرت کرد جلوی من. همان موقع رفتم میدان توپخانه، اداره شهربانی؛ گفتم می خواهم بروم اداره تدارکات پیش سرتیپ فلانی! گفتند مگر همین طوریه؟ خلاصه ما را راه ندادند و فرستادند آجودانی. رفتم پیش آجودان و گفتم آقا به من اجازه بدهید یک دقیقه ایشان را ببینم. اگر نگذارید، خودم را آتش می زنم؛ اما باز هم نگذاشت. این قدر عصبی بودم که زدم زیر گریه! یک سرهنگ از اتاق بغلی آمد و گفت چی شده جوان، چرا گریه می کنی؟ گفتم می خواهم بروم پیش سرتیپ نمی گذارند، گفت بگو چی کار داری، گفتم فقط باید به خودشان بگویم. همان جا زنگ زد به آجودانی و گفت: « اسم این آقا را بنویسید و به من هم گفت الان برو و فردا ساعت ۶ صبح بیا، برو پیش سرتیپ. فردا صبح از ساعت ۵ تا ۶ جلوی در شهربانی ایستادم تا حتی یک ثانیه هم دیر نکنم.

بالاخره اجازه دادند یک دقیقه بروم ایشان را ببینم. وقتی وارد اتاق شدم، داشتم از ترس می لرزیدم. با خودم گفتم اعدامم که نمی کنند، بگذار هرکاری می توانم انجام دهم. گفتم تیمسار، امیر، سرتیپ، من دانشجو هستم که خرج خانواده ام را می دهم، اگر به من توجه نکنی، خانواده ام را از دست می دهم و خودم را می کشم. گفت حرفت چیه؟ گفتم شما هر سال برای لباس های شهربانی از کارخانه درخشان پارچه می خریدید، ما بهترین و نخستین کارخانه هستیم. در ضمن از همه هم ارزان تر می فروشیم، چرا نمی خواهید از ما پارچه بخرید؟ نگاهی به من کرد و گفت کاغذت را بده! کاغذ را گرفت و زنگ زد به آجودانش و گفت: امسال هم بروید از درخشانی پارچه بخرید! انگار داشتم بال درمی آوردم. نامه را گرفتم و پیش خودم نگه داشتم تا آخر هفته رئیس بیاید، به هیچ کس هم چیزی نگفتم! آخر هفته که آقای هراتی آمد، رفتم جلو و نامه را به او دادم. این قدر خوشحال شد که اصلا نمی دانست چه کار کند. ناخودآگاه من را بغل کرد، بوسید و گفت: ۵۰۰ تومان پاداش این کار تو! بعد از آن جریان بود که دیگر من شدم معتمد آقای هراتی و هیچ کاری را بدون مشورت با من انجام نمی داد.

● ۱۳۴۰ ماشین های کشاورزی

بعد از آن، همین شرکت، شروع به وارد کردن ماشین آلات کشاورزی به ایران کرد و نخستین شرکتی بود که ماشین آلات BMW را وارد کرد. من شدم مدیرفروش شرکت ماشین های فلاحتی و چندبار به مونیخ آلمان رفتم و چند سالی در این شرکت کارکردم. خیلی از من راضی بودند؛ به دلیل سلامت و صداقتی که داشتم، دیگر اسمم سر زبان ها افتاده بود و همه من را در ماشین آلات کشاورزی می شناختند. دکتر صراف زاده از افراد ثروتمند و با نفوذ آن زمان به همراه اعلم و مهدی بوشهری، یک گروه بزرگ صنعتی تشکیل داده بودند که ۲۰ شرکت کوچک را هم در زیرمجموعه خود داشتند. صراف زاده به هراتی پیغام داده بود یک ظهیری در مجموعه تان دارید که ما او را می خواهیم! آقای هراتی با دلخوری قبول کرد ما را به صراف زاده بدهد که همان موقع، رئیس کارخانه کشت شدم که در زمینه واردات تراکتور از انگلستان فعالیت می کرد. نام تمام شرکت های گروه با «مه» شروع می شد مثل مهساز، مهیار و... که همین اسم بعدها باعث شد من، اسم کارخانه خود را مهرام بگذارم.

● ۱۳۴۱ منشی مخصوص بوشهری

آقای بوشهری که از سهامداران اصلی شرکت بود، در فرانسه زندگی کرده و درس خوانده بود. او آنجا می توانست فارسی حرف بزند اما بلد نبود فارسی بنویسد چون من لیسانسه بودم و اعتبار زیادی هم نزد صراف زاده داشتم، من را به عنوان منشی مخصوص بوشهری منصوب کردند و یک گرفتاری به گرفتاری های دیگرم اضافه شد. من هرروز باید به همه جا مثل مجلس، جلسه هیئت دولت و... می رفتم تا کارهای امضایی را پیش شان ببرم. یک روز که در منزل آقای بوشهری منتظر آمدن ایشان بودم، همسرش از پله ها پایین آمد و گفت: «اینجا چه کار می کنید؟ اصلا شما کی هستید؟» گفتم: «من معاون آقای بوشهری هستم و هرروز به اینجا می آیم تا کارهای امضایی را انجام دهم.» او با بی ادبی گفت غلط کردی آمدی اینجا؟ اینجا خانه شخصی منه! کارتم را نشان دادم ولی او آن را پاره کرد و به مباشرهایش گفت این آقا را بیرون کنید. من به قدری عصبی بودم که اصلا نفهمیدم چطور از آنجا به شرکت رسیدم. همان موقع رفتم استعفا کردم و گفتم حتی یک ثانیه هم در این شرکت نمی مانم. هرچقدر اصرار کردند گفتم به هیچ وجه امکان ندارد در این شرکت بمانم.

● ۱۳۴۹ مهرام متولد شد

در مدتی که قرار بود حق و حقوق ما را بدهند، متوجه شدم بین شرکا اختلاف افتاده و می خواهند شرکت ها را از هم جدا کنند. من در این برهه، شرکت صنایع غذایی مهرام را به نام خودم ثبت کردم و به سرعت کارهای ثبتی آن را انجام دادم. وقتی از شرکت بیرون آمدم، سراغ یکی از دوستانم که اتفاقا او هم یزدی بود رفتم و با هم صحبت کردیم و به صورت شراکتی کارخانه را راه انداختیم. تا زمانی که کارخانه ساخته شود چون هیچ تخصصی در این زمینه نداشتم، سراغ آموزش رفتم و برای تولید محصول ها بررسی های دقیقی انجام دادم. در مشورتی که با یک سری از دوستانم که به ایالات متحده رفته بودند و به عنوان کارآموز در کارخانه محصول های غذایی کرافت (kraft) مشغول به کار شده بودند، فهمیدم سس، همه را گرفته و هیچ خانه ای پیدا نمی شود که در آن سس نباشد. هیچ کارخانه ای هم در ایران نبود که چنین محصولی تولید کند و تصمیم گرفتم با یک کار ابداعی، به سوی موفقیت حرکت کنم. تصور کنید سال ۱۳۴۹ ما سس مایونز تولید کردیم؛ ولی هیچ کس نمی داند اصلا سس به چه دردی می خورد! اصلا غذایی نداشتیم که نیاز به سس داشته باشد! خلاصه شروع کردم به جاانداختن این محصول در بین ایرانی ها!

● ۱۳۵۰ معرفی سس به ایرانیان

کارخانه را طبق استاندارد کرافت راه اندازی کردم؛ لباس های متحدالشکل، بخش کارمندان، بخش تولید، در کل همه چیز مثل کارخانه کرافت بود؛ اما یک پای قضیه مشکل داشت و آن هم فروش بود. نه مردم سس می خریدند، نه سوپرمارکت ها. حتی آن ها حاضر نبودند این محصول را به صورت امانی در مغازه شان بگذارند. بعد از سال ها کار فهمیدم باید یک خرید کاذب درست کنم. برای این کار مثلا روزی که کامیون پخش از پیچ شمیران به سمت تجریش می رفت تا اجناس را پخش کند، ۱۰۰نفر را در رده های سنی مختلف مثلا پیرمرد، بچه و جوان آموزش داده بودم و هرروز می آمدند شرکت و پول می گرفتند که چند ساعت بعد از پخش، سس ها را از مغازه ها بخرند مثلا اگر یک سوپرمارکت ۲ کارتن از ما سس می خرید، یکیش را خودمان می خریدیم. با این کار، هم مغازه دار را ترغیب می کردیم که سس را به مردم بفروشد، هم از خریدی که کرده، سود برده باشد. نخستین بار که در نمایشگاه شرکت کردیم، انواع غذاها که با سس درست می شود را آماده کرده بودیم مثل الویه، سالاد کاهو و... که مردم را با این ماده غذایی آشنا کنیم. یک بار خانمی، به نمایشگاه آمد و شیشه سس را باز کرد، بو کرد و گفت: آقا این را باید بمالیم به صورت؟! می خواهم بگویم، ماده غذایی ای را در ایران جا انداختم که هیچ کس حتی خانواده های پولدار و بالاشهری هم نمی دانستند چه کار باید با آن انجام دهند. مهرام با زحمت و خون دل خوردن شد مهرام.

● ۱۳۵۱ بازنشستگی و بخشیدن کل حقوق به خانواده های بی سرپرست

پس از چند سال دوندگی و زحمت در این سال بالاخره محصولات مهرام کم کم جای خود را در میان مصرف کنندگان باز کرد و من با ۳۰ سال خدمت که پول ۵ سال آن را یک جا به حساب دولت ریختم خودم را از خدمات دولتی بازنشسته کردم به این ترتیب من از سال ۵۲ تا به حال که بیشتر از ۳۹ سال از عمر بازنشستگی ام می گذرد (یعنی من خیلی بیشتر از دوران خدمت حقوق بازنشستگی می گیرم)چون به این پول نیازی نداشتم تصمیم گرفتم آن را وقف کودکان بی سرپرست کنم.

منبع :پورتال خبری البرز
نظرات ارسالی:
 
مشارکت در بحث:
نام:
ایمیل:
متن پیام:
کد امنیتی:


درباره ما
جستجو
پیوندها
عضویت
ورود


RSS
آب و هوا



تمام حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به پورتال خبری البرز می باشد و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است.
البرز به هیچ ارگان ،دسته ، حذب و گروهی وابسته نیست

Copyright alborznews©2010 . All Rights Reserved